۸-مشتم و گره میکنم و به در اتاق استاد قربانزاده نزدیک میشم،میارمش بالا و تا نیم میلی متری در میبرمش اما دوباره سریع مشتم و تو سینم جمع میکنم، مثل بچه ای که ترسیده مشتم و بغل میکنم و از کارم منصرف میشم.-بزن دیگه!مگه نمیخواستی بری تو؟با حالت زار برمیگردم سمت عاطفه و درحالی که گریه و خندم قاطی شده میگم :-نه!منصرف شدم اصلا بریم!بیخیال بابا بیخیال!احساس میکنم این صحنه برام آشناست ،انگار قبلا یه بار دیگه هم تو همین موقعیت قرار گرفتم .شکیبا محض رضای خدا ،این صحنه دقیقا روزی که میخواستی بری مشاوره هم اتفاق افتاد،تو تا دم در اتاق مرکز مشاوره دانشگاه رفتی،تو یک قدمیش بودی اما برگشتی!چرا؟چون میترسیدی!ولی خب آخه از چی؟؟عاطفه میخنده ،و توی خندش کلی حرف هست ،اینطور خندیدن یعنی آی آی آی!دیدی جرئتشو نداشتی بری داخل؟فقط حرفات حرف بود.کنار عاطفه که به شوفاژ تکیه داده می ایستم و انگشتام و روی بند بندهای شوفاژ میکشم، با خودم فکر میکنم که همه ی بدبختی های من سر همین ترسو بودنمه، ترسو بودن من و از همه چی عقب انداخته،از رفتن به مشاوره برای حل مشکل اجتماع گریز بودنم،از رفتن به اتاق استاد قربانزاده برای تحویل اعراب گذاری کتابی که بهمون داده،در حالی که خودش تقریبا هر دوشنبه بهمون التماس میکنه که اینکارو بکنیم و هیچکس گوش نمیده، و حالا یه نفر به حرفش گوش داده که اونم ترسو از آب در اومده! پوزخندی میزنم و به این فکر میکنم که کی بیچاره تره،استاد قربانزاده که از بخت بدش از کل کلاس فقط یه دانشجوی ترسو به حرفش گوش داده، یا من که ترس کاذب دامنمو چسبیده و داره منو تو مرداب هیچی و پوچی با خودش پایین میکشه؟چرا؟چرا هیچوقت ته هیچکدوم از داستانات پایان خوشی نداره؟چرا همیشه تمام مشکلاتی که تو وبلاگ نوشته میشن بدون سنپترزبورگ ...
ادامه مطلبما را در سایت سنپترزبورگ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1385shakiba1385 بازدید : 37 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 20:26