سنپترزبورگ

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

چشمای پریا همیشه یه طور خاصی عجیبه،قهوه ای خیلی خیلی پر رنگ که در نگاه کسایی که تازه باهاش آشنا میشن مشکی به نظر میاد.خط چشماش مثل دوتا بال برای پرواز دو گوشه ی چشماش کشیده شدن ،وقتی پلک میزنه به واسطه ی ریمل نه،بلکه به واسه ی همون خطوط منحنی ای که اطراف چشمش هست فکر میکنی دوتا پروانه دارن بهت نگاه میکنن. تقریبا با فاصله از من روی صندلی کناری نشسته و همراه با جو کلاس میخنده و شوخی میکنه، جو همیشگی کلاس در حالت عادی یه چیزیه بين درس و شوخی،استادا هم سعی نمیکنن مانع این جو بشن،انگار نسل ما رو خوب شناختن و میدونن که زور رو ما تاثیری نداره و اگه خشک باشن هم تدریسشون فایده نداره.میم دوباره یه سوال میپرسه و بهش که تو اولین ردیف کنار دیوار نشسته نگاه میکنم ،اینطوری نیمرخ پریا گوشه ی چشم من ظاهر میشه و نیمرخ منم گوشه ی چشم پریا.انگاری تازه متوجه شده که کنارش نشستم .چشماش و معصوم میکنه و میگه:شکیبا تو میری ترمینال؟-آرهسرتکون میده و چشمش و بین من و استاد میچرخونه،با لحن کتابی ای میگه:-من هم می آیم.-اهم.این ترم من و پریا تنها آملی هایی هستیم که خوابگاه نگرفتیم و رفت و آمد میکنیم،سحر و مرجان و مائده ترجیه دادن خوابگاه بگیرن تا از شر مینی بوس در امان باشن، اما مطمئنم پریا هیچوقت خوابگاه نمیگیره چون مینی بوس یکی از دلایل جذاب اون برای به دانشگاه اومدنه،این که هر دفعه سوار مینی بوس میشه رو صندلی کمک راننده بشینه و به بلوتوثش وصل شه و عروسی راه بندازه، و این براش بیشترین لذت دنیا رو داره.کی جای پریا بود این لذت و از خودش محروم میکرد؟اون این کارو دوست داره.با عجله همراه دوستای پریا راه میوفتیم،با هیجان و درحالی که لباش و چشماش میخندن و پاهاش ا تند راه رفتن با بوت مخملی و بلندی که پوشیده لنک سنپترزبورگ ...ادامه مطلب
ما را در سایت سنپترزبورگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1385shakiba1385 بازدید : 81 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 20:26

۸-مشتم و گره میکنم و به در اتاق استاد قربانزاده نزدیک میشم،میارمش بالا و تا نیم میلی متری در میبرمش اما دوباره سریع مشتم و تو سینم جمع میکنم، مثل بچه ای که ترسیده مشتم و بغل میکنم و از کارم منصرف میشم.-بزن دیگه!مگه نمیخواستی بری تو؟با حالت زار برمیگردم سمت عاطفه و درحالی که گریه و خندم قاطی شده میگم :-نه!منصرف شدم اصلا بریم!بیخیال بابا بیخیال!احساس میکنم این صحنه برام آشناست ،انگار قبلا یه بار دیگه هم تو همین موقعیت قرار گرفتم .شکیبا محض رضای خدا ،این صحنه دقیقا روزی که میخواستی بری مشاوره هم اتفاق افتاد،تو تا دم در اتاق مرکز مشاوره دانشگاه رفتی،تو یک قدمیش بودی اما برگشتی!چرا؟چون میترسیدی!ولی خب آخه از چی؟؟عاطفه میخنده ،و توی خندش کلی حرف هست ،اینطور خندیدن یعنی آی آی آی!دیدی جرئتشو نداشتی بری داخل؟فقط حرفات حرف بود.کنار عاطفه که به‌ شوفاژ تکیه داده می ایستم و انگشتام و روی بند بندهای شوفاژ میکشم، با خودم فکر میکنم که همه ی بدبختی های من سر همین ترسو بودنمه، ترسو بودن من و از همه چی عقب انداخته،از رفتن به مشاوره برای حل مشکل اجتماع گریز بودنم،از رفتن به اتاق استاد قربانزاده برای تحویل اعراب گذاری کتابی که بهمون داده،در حالی که خودش تقریبا هر دوشنبه بهمون التماس میکنه که اینکارو بکنیم و هیچکس گوش نمیده، و حالا یه نفر به حرفش گوش داده که اونم ترسو از آب در اومده! پوزخندی میزنم و به این فکر میکنم که کی بیچاره تره،استاد قربانزاده که از بخت بدش از کل کلاس فقط یه دانشجوی ترسو به حرفش گوش داده، یا من که ترس کاذب دامنمو چسبیده و داره منو تو مرداب هیچی و پوچی با خودش پایین میکشه؟چرا؟چرا هیچوقت ته هیچکدوم از داستانات پایان خوشی نداره؟چرا همیشه تمام مشکلاتی که تو وبلاگ نوشته میشن بدون سنپترزبورگ ...ادامه مطلب
ما را در سایت سنپترزبورگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1385shakiba1385 بازدید : 37 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 20:26